سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

قلم که گرمای دست نویسنده را حس کرد فهمید این دفعه با دفعه های پیش فرق دارد . دفعه های قبل آزاد و رها چرخی روی کاغذ می زد و با حرف ها و کلمات

لی لی بازی می کرد اما انگار این دفعه این طور نبود . این دفعه هر چه تقلا می کرد نمی توانست تکان بخورد . دلش می خواست بدن کاغذ را قلقلک بدهد و گوشش پر شود از صدای خنده  .

اما آقای نویسنده انگار خیال بازی و حتی خنده نداشت . اقای نویسنده کلافه قلم را در مشتش نگه داشته بود . چشم هایش را محکم روی هم بسته بود .

قلم ترسید . ترسید اندازه ی وقت هایی که  کلمات غیبشان می زند . ترسید اندازه ی وقت هایی که جملات می شکنند از سنگینی کلمات . ترسید که احساسات اقای نویسنده هم لب پر شده باشد .

قلم از ترس خودش را چسبانده بود به دست داغ اقای نویسنده که حالا خیس شده بود . قلم احساس خفگی می کرد . بدن کاغذ هم سرد شده بود انگار . نکند از دوری و فراق کلمات مرده بود ؟

 قلم داشت می افتاد . سرگیجه گرفته بود این قدر که اقای نویسنده او را چرخانده بود . دیگر تعادلی نداشت .دیگر نمی توانست روی نوکش که پر بود از حرف بایستد . داشت رها می شد .

اقای نویسنده انگار نا توان بود از نگه داشتن قلم . انگار قلم در عین بی وزنی سنگین بود روی دست نه ؛ دل آقای نویسنده . قلم داشت سقوط می کرد در عین اقتدار .

اقای نویسنده چشم هایش را باز کرد . امید با صلابت در دل قلم نشست . قلم نمی خواست سقوط کند . نمی خواست سکوت و سقوط و هبوط بشود مهمان حرف خانه ی دلش .

آقای نویسنده سردرگم بود . فضای اتاق پر شده بود از سرگردانی . قلم هنوز تکیه کرده بود بر دست های داغ اقای نویسنده اما . چه تکیه گاهی !

اقای نویسنده هم مانده بود که چه طور تمام کند این قصه را . قلم انتظار می کشید . از انتظار بدش می امد . همیشه با او جنگ و دعوا داشت . هر وقت او را می نوشت بی قراری ذره ذره ی

جوهرش را بی رنگ می کرد . آقای نویسنده سر درگم بود که چه  طور پایان بندی کند این داستان را . قلم کم کم داشت خسته می شد .دوست داشت رها باشد . دوست داشت چرخ بزند

روی دل کاغذ و در برزخ کلمات گیر بیفتد اما آقای نویسنده دیگر نویسنده نبود . یا شاید دیگر اقا نبود . نمی فهمید . اما امید هنوز چشمک می زد  . آقای نویسنده قلم را تکان داد . قلم شکه شد . رنگش پرید .

منتظر بود . منتظر بود تا هر کجا که اقای نویسنده دستور می دهد دلش را خالی کند . داشت بالا می آورد از این همه کلمه های دلهره آور . بالاخره آقای نوسنده شروع کرد . بالای صفحه آنجا که

هنوز ضربان قلب کاغذ را می شد حس کرد شروع کرد به نوشتن .

قلم جنون آمیز پیش دستی کرد و کلمات را  پخش کرد روی صفحه ی کاغذ .

کلمه به کلمه .

به -- نام -- خداوندی -- که -- اول -- و -- آخر -- تمام -- متن -- های -- بی -- پایان -- است .

قلم هنوز نفس نفس می زد .

 

 

 

 

 

 

 

یا صاحب الزمان


[ سه شنبه 90/4/7 ] [ 12:51 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 374
بازدید دیروز: 227
کل بازدیدها: 395748